زندگي شيرين است
براساس سرگذشت مهرداد
در ايستگاه اتوبوس منتظر بودم و در همان حال با آهنگ تردد اتومبيلها با پاهايم روي زمين ريتم گرفته بودم. و فكرم جاي ديگري بود و در دنياي ديگري سير ميكردم. در دنياي روياهاي خود روي صحنهاي پرنور بودم در حالي كه گيتارم را در دست داشتم و حس گرفته بودم. در برابر جمعيتي مشتاق و پرشور و همهمهها و كف زدنهاي طرفدارانم با سيمهاي گيتار محبوبم يار و ياور جدا نشدنيام فضاي سالن را به طنين در آورده بودم و...
دنگ! صداي باز و بسته شدن در اتوبوسي مرا به دنياي واقعيت كشاند. نه آن اتوبوس راهي مقصد مورد نظر من نبود. پس بايد باز هم انتظار ميكشيدم. نگاهي به ساعت مچيام انداختم. ساعت 30/7 بود. بايد رأس ساعت هشت صبح در محل كارم حاضر ميبودم. با احتساب 20 دقيقهاي كه در اتوبوس بودم و ده دقيقهاي كه ميبايست تا محل كارم پياده ميرفتم رأس ساعت هشت ميتوانستم آنجا باشم. وقتشناسي در خونم بود و تا به حال حتي يك دقيقه هم تأخير نداشتم. البته اگر انتظارم براي رسيدن اتوبوس بيش از اين به درازا كشيده نميشد. در سن 20 سالگي با سري پر از آرزوهاي بلندپروازانهاي دور و دراز براي آيندهام هزار و يك نقشه كشيده بودم. دانشجو بودم و براي تأمين بخشي از هزينههاي دانشگاهم به صورت نيمه وقت در شركتي دارويي مشغول به كار بودم. ولي دنياي موسيقي بزرگترين و مهيجترين دنيايي بود كه در ذهنم براي آيندهام ترسيم كرده بودم. موسيقي قوت قلب و انگيزهي اصليام بود كه به كمك آن توانسته بودم در ديگر زمينههاي زندگيام با موفقيت عمل كنم و مطابق ميل خانوادهام به تحصيل در دانشگاه در رشتهاي ادامه دهم كه كاملاً مغاير با دنياي زنده و پرشور موسيقي بود. دانشجوي رشتهي داروسازي بودم كه اين رشته هيچ تناسخي با موسيقي نداشت ولي مهم اين بود كه توانسته بودم راه پدر و مادرم را به شكلي ديگر ادامه دهم. پدر و مادرم هر دو پزشكاني موفق و سرشناس بودند. مادرم متخصص پوست و مو بود و پدرم متخصص مغز و اعصاب. آنها در دانشگاه با هم آشنا شده و با عشقي پرشور زندگي مشتركهشان را آغاز كرده بودند و اگرچه دوست داشتند تنها پسرشان نيز مانند خودشان در رشتهي پزشكي تحصيل كند وقتي در رشتهي داروسازي قبول شدم را هم را پذيرفتند و پدرم قول داد كه در آينده برايم داروخانهاي افتتاح كند. به اين شكل آيندهاي درخشان انتظارم را ميكشيد و خوشبختانه تا به حال توانسته بودم با سه تا از دوستانم يك گروه كوچك و آماتور هنري را شكل دهم. ما در اوقات فراغت مان دور هم جمع ميشديم و گيتار مينواختيم. من سوييت كوچك طبقهي اول منزل مان را تقريباً به يك سالن تمرين موسيقي تبديل كرده بودم. خوشبختانه خانوادهام نيز مخالفتي با شور و شوق هنري من نداشتند و حتي مادرم مشوقم بود.
او كه خود پيانو مينواخت از كودكي مرا با دنياي موسيقي آشنا كرده بود. و با اينكه در اين سن ماهرانه پيانو مينواختم ساز گيتار به من شور و حال ديگري ميبخشيد. در واقع وقتي در دنياي سيمهاي گيتار غرق ميشدم احساس ميكردم در آسمانها به پرواز در آمدهام. من و دوستان هنري ام ساعتها به اتفاق ترانه مينوشتيم و تمرين ميكرديم به اين اميد كه روزي يك گروه پرطرفدار موسيقي شويم و آوازهمان به گوش تمام جهان برسد. گاهي به مادرم ميگفتم: «طولي نخواهد كشيد كه پسرتان سرشناس ميشود.» و مادرم ميخنديد و ميگفت: «فقط اميدوارم آن قدر سرشناس و محبوب نشوي كه غرور و تكبر مونس زندگيات شوند!» مادرم زني بسيار دل رحم، دل نازك و متواضع بود و با وجود شهرت زيادش كه باعث شده بود به بيمارانش وقتهاي چند ماهه بدهد هرگز از سر تكبر با ديگران رفتار نميكرد. و از بچگي مرا هم طوري بار آورده بود كه تا ميتوانم دست ياري به سوي ديگران دراز كنم و هرگز اجازه ندهم مال و ثروت باعث شوند كه به ديگران فخر بفروشم و ارزشهاي انساني و نداي وجدانم را زير پا بگذارم. به همين دليل هم حالا در آن شركت كه صاحبش از دوستان قديمي پدرم بود كار ميكردم. با وجود آنكه نياز مالي نداشتيم دوست داشتم از دست رنج خود براي تأمين بخشي از مخارج زندگيام استفاده كنم و به اين شكل تا حدي از وابستگي مالي خود به خانوادهام كم كنم. پدرم زياد موافق كار كردنم نبود ولي مادرم دوست داشت مستقل و متكي به خود شوم. با اينكه بعد از گرفتن گواهينامهي رانندگي پدرم براي من ماشين مور علاقهام را خريده بود براي رفتن به محل كارم از اتوبوس استفاده ميكردم. چون نميخواستم طوري در دنياي رفاه غرق شوم كه حال نيازمندان را از ياد ببرم. زماني ميتوان طعم شيرين رفاه را چشيد كه طعم سختي را هم كشيده باشيم اين طور نيست؟ و هر روز در طول راه تا محل كارم به آيندهاي درخشان ميانديشيدم. يك هفتهي بعد طبق معمول در ايستگاه اتوبوس ايستاده بودم. هوا گرفته و سرد بود. با اينكه كاپشن به تن داشتم ميلرزيدم. زيپ كاپشنم را بستم و نگاهي به آسمان انداختم. به نظر ميرسيد به زودي باران ميباريد. در همان حال دوباره به ياد آرزوهاي خود افتادم و در عالم رويا فرو رفتم كه ناگهان دلم به غار و غور افتاد. يادم آمد كه صبحانه نخورده بودم تا ديرم نشود. آن روز چند دقيقه ديرتر از هميشه از خواب بيدار شده بودم.
ناگهان سرم گيج رفت و ضعف مرا گرفت. اين حس را ميشناختم. چند سال قبل در حين تزريق آمپولي دچار همان حال شده بودم. انگار فشارم افتاده بود. ندايي به من نهيب زد: «روي نيمكت ايستگاه بنشين!» ولي همان موقع اتوبوسي را از دور ديدم كه به ايستگاه نزديك ميشد. با خود گفتم: «وقتي سوار اتوبوس بشوم حالم بهتر ميشود.» اتوبوس از راه رسيد. به سمت آن گامي برداشتم. ولي ناگهان سرم به شدت گيج رفت چشمانم سياهي رفتند و زانوانم سست شدند. بعد همه جا مقابلم تيره و تار شد... وقتي چند دقيقهي بعد به هوش آمدم كف زمين بودم و دست راستم به شدت درد ميكرد. در حالي كه چيزي به يادم نميآمد گيج و منگ پرسيدم: «من كجا هستم؟» ناگهان يادم افتاد كه ضعف كرده بودم. ميخواستم دستم را تكان دهم ولي جايي گير كرده بود. فريادي از گلويم خارج شد. مردي را در كنار خود ديدم كه با نگراني نگاهم ميكرد و گفت: «آمبولانس و آتش نشاني در راه هستند.» وحشت زده نالهاي كردم و گفتم: «پدر و مادرم كجا هستند؟» مرد كنارم زانو زد. در حالي كه نگاهش به دست راستم دوخته شده بود به خوبي ميتوانستم برق وحشت را در نگاهش بخوانم. بعد نگاهش را به صورتم دوخت و براي آنكه حواسم را پرت كند پرسيد: «پسرم اسمت چيست؟ دانشجو هستي؟ چه ميخواني؟» سعي كردم پاسخ سؤالهايش را بدهم ولي نفسم در نميآمد.
خانمي به ما نزديک شد و گفت: «پسرم، آرام باش» بعد شال گردنش را روي سرم قرار داد، نا نداشتم و هنوز به شدت احساس ضعف و بيحالي ميكردم. پلكهايم سنگين شده بودند. بعد ماشين آتش نشاني و آمبولانس از راه رسيدند. امدادگري به من نزديك شد و گفت: «دست تان زير لاستيك اتوبوس گير كرده است. ولي ما به كمك مأموران آتش نشاني نجاتتان ميدهيم.» مانند بچهها فرياد زدم: «دستم خيلي درد ميكند كمرم نيز همين طور.» او آمپول مسكني به من تزريق كرد و من گيج و منگ سر و صداها و همهمههايي را در اطراف خود ميشنيدم. وحشت وجودم را فرا گرفته بود. من زير وزن اتوبوس گير افتاده بودم. چند دقيقهي بعد ناگهان احساس كردم كه فشار از روي دستم برداشته شده است. بعد درد شديدتري به جانم افتاد. دست راستم بيحس و آويزان شده بود. پرسيدم: «آيا دستم را از دست ميدهم؟» امدادگر گفت: «هنوز مشخص نيست.» بعد برانكاري آوردند و مرا روي آن قرار دادند.
جمعيت زيادي در محل جمع شده بودند و با ديدنم هر كس چيزي ميگفت. چند دقيقهي بعد در بيمارستان بودم و پزشكي دستم را معاينه ميكرد. او گفت: «بايد همين حالا شما را به اتاق عمل ببريم.
استخوانهاي دست تان به شدت خرد شدهاند و ممكن است مجبور به قطع دست تان شويم. ولي نهايت تلاش مان را به كار ميبنديم تا اين اتفاق نيفتد.» در آن لحظه به ياد گيتار محبوبم افتادم كه در صورت قطع شدن دستم ديگر هرگز نميتوانستم با آن كار كنم. ظرف مدت كوتاهي آيندهي درخشانم خرد و خاكشير شده بود. پزشك افزود: «خيلي شانس آوردهايد. چون گرماي لاستيك محل زخم را سوزانده و خونريزي را متوقف كرده است. در غير اين صورت خون زيادي از دست ميداديد و جانتان به خطر ميافتاد.» در همان حال پدر و مادرم هراسان و سراسيمه از راه رسيدند. با ديدنشان بغضم تركيد و گفتم: «ميخواهند دستم را قطع كنند.» مادرم اشك ميريخت و پدرم دلداريام ميداد. ولي به خوبي ميتوانستم ترس و پريشاني را در چهرههايشان ببينم.
در حالي كه مرا به اتاق عمل ميبردند اشك ميريختم. بعد از آنكه از اتاق عمل بيرون آمدم تصور ميكردم ميتوانم دست راستم را حس كنم و انگشتانم را تكان دهم احساس ميكردم كابوس ترسناكي ديدهام كه به پايان رسيده بود. ولي به جاي دست راستم دستي نصفه و نيمه و متورم را ديدم كه زير چند لايه باند پنهان شده بود. دست راستم را از آرنج به پايين قطع كرده بودند. استخوان لگنم نيز شكسته بود. ظرف چند روز بعد باز هم تحت عمل جراحي قرار گرفتم تا استخوان لگنم را ترميم كنند. سعي داشتم جرأت و شهامت خود را حفظ كنم. روزي پزشكي فراموشكار به ديدنم آمد و ميخواست با من دست بدهد كه خنديدم و گفتم: «همان طور كه ميبينيد دستم قطع شده است.» ولي از درون خرد و متلاشي شده بودم و فقط به خاطر پدر و مادر حفظ ظاهر ميكردم. مادرم آنقدر گريه كرده بود كه چشمانش باز نميشدند. مدام خود را سرزنش ميكردم و ميگفتم: «همهاش تقصير خودت بود!» اگر آن روز از فرط عجله صبحانه نخورده از خانه بيرون نيامده بودم اگر وقتي سرم گيج رفت روي نيمكت ايستگاه نشسته بودم و اگر براي سوار شدن به اتوبوس شتاب نكرده بودم حالا دست راستم قطع نشده و كاخ آرزوهايم ويران نشده بود. محل قطع شدن دستم در شرف التيام بود ولي هر وقت به آن نگاه ميكردم به لرزه ميافتادم. حتي گاهي احساس ميكردم انگشتان دست راستم ميخارند در حالي كه انگشتي نداشتم.
پزشكي در اين مورد گفت: «طبيعي است چون مغزتان هنوز با اين حقيقت كه دست راستتان قطع شده سازگار نشده است.» تحت فيزيوتراپي قرار گرفتم و در مورد آن سانحه با دوستان و اقوامي كه به عيادتم ميآمدند صحبت ميكردم. دو هفتهي بعد زمان مرخص شدنم از بيمارستان فرا رسيد. ولي به شدت ميترسيدم چون ميدانستم با رفتن به خانه و آغاز زندگي روزمره مجبورم با حقيقت كنار بيايم. مجبور بودم با تمام كارهايي مواجه شوم كه حالا ديگر قادر به انجام شان نبودم و با چهرههايي مواجه گردم كه با ديدن دست راستم اخمي ميكنند و به حالم تأسف ميخورند. روي صندلي چرخدار از بيمارستان مرخص شدم و به توصيهي پزشكم تحت مشاوره درماني قرار گرفتم. به كمك مشاور متوجه شدم كه بايد بسياري از مهارتهاي اوليه زندگي را دوباره ياد بگيرم، از پوشيدن لباس گرفته تا درست كردن ساندويچ. خوشبختانه خانواده و دوستانم هر زمان كه نيازمند كمك بودم حمايتم ميكردند و هر وقت لازم بود به تنهايي كاري را انجام دهم مرا به حال خود ميگذاشتند. حالا كه پنج ماه از آن سانحه گذشته به كمك مشاور، خانواده و دوستانم، در تلاشم تا استقلال خود را بازيابم. ميخواهم از دست مصنوعي استفاده كنم و هنوز به سركارم برنگشتهام و يك ترم مرخصي تحصيلي گرفتهام. ميخواهم دوباره رانندگي كنم ولي فكر نميكنم بتوانم گيتار بنوازم. گيتار محبوبم كنار اتاقم خاك ميخورد و مانند سنگ مزاري بر روي مرگ آرزوهايم است. ولي خوب آرزو، آرزو است و هميشه نميتوان به آن دست يافت. اين روزها قدر زندگي را فهميدهام و تصميم گرفتهام از زمان حال نهايت استفاده را به ببرم چون هيچ كس از فرداي خود خبر ندارد. آن سانحه با اينكه به قيمت از دست دادن يك دستم تمام شد ولي درسي ارزشمند به من ياد داد و فهميدم زندگي كوتاهتر و غيرقابل پيشبينيتر از آن است كه بخواهم آن را با آرزوهاي محال و دور از دسترس به هدر دهم. حالا برنامههاي جديدي براي آيندهام در نظر گرفتهام و مهمتر از همه خدا را شكر ميكنم كه زنده هستم!
|