شبي ساعت يازده و نيم، زن سالخورده و ناتواني در گوشه بزرگراهي، زير رگبار تند و طوفان در انتظارءے؛ ّّ تاكسي بود. اتومبيل او از كار افتاده بود و زن نياز به كمك داشت. در حالي كه مانند موش آب كشيده خيس شده بود، براي اتومبيلهاي عبوري دست تكان ميداد، ولي هيچ رانندهاي، ذرهاي از حركت خودرواش نميكاست و انگار هر يك شتابان به سويي در حركت بودند. زن در حالي كه نااميدانه، در هوا دست تكان ميداد، ناگهان متوجه شد كه اتومبيلي سفيدرنگ و گرانقيمت سرعت خود را كم كرد و كمي جلوتر ايستاد. راننده كه مرد جوان و مرتبي بود، از اتومبيل خود پياده شد و به سوي زن رفت. زن پس از شرح مشكل خود از مرد جوان درخواست كرد كه او را به خانهاش برساند. به نظر ميرسيد كه خيلي عجله داشت و ميبايست هر چه زودتر به خانهاش بر ميگشت. وقتي زن مقابل خانهاش رسيد، با عجله نشاني خانه مرد جوان را گرفت، از او تشكر كرد و به سرعت داخل خانهاش شد. يك هفته بعد، زنگ خانه مرد جوان به صدا در آمد. وقتي مرد در را باز كرد، در كمال تعجب بستهاي بزرگ را ديد كه يادداشتي قرمزرنگ روي آن به چشم ميخورد. در آن نوشته شده بود: «من همان زني هستم كه چند شب قبل، ميان بزرگراه در طوفان گير افتاده بودم. در زير رگبار تند، همه اميدم را از دست داده بودم. باران لباسهايم را خيس كرده بود و قلبم از بيتوجهي رانندگان عبوري به درد آمده بود. وقتي همه اميدم را از دست داده بودم، تو از راه رسيدي و بزرگوارانه كمكم كردي. خيلي از تو متشكرم، چون اگر كمكم نكرده بودي، آن شب به موقع بر بالين همسر بيمار خود نميرسيدم. به خاطر لطف و محبتي كه در حقم كردي توانستم چند دقيقه آخر عمر همسرم در كنارش باشم. تا آخر عمرم، مديون تو خواهم بود. به اميد آنكه هر چه از خداوند بزرگ ميخواهي، برآورده شود.» مرد جوان كه اشك ميريخت، فقط به آن شب باراني فكر ميكرد و كمكي كه از روي وظيفه و انسان دوستي انجام داده بود. بله بايد همانطور با ديگران رفتار كرد كه دوست داريد با شما رفتار كنند و مطمئن باشيد كه اگر صميمانه و خالصانه دست ناتواني را بگيريد، روزي دست شما نيز گرفته خواهد شد.